1 شد مگر محمود در ویرانهای دید آنجا بیدلی دیوانهای
2 سر فرو برده به اندوهی که داشت پشت زیر بار آن کوهی که داشت
3 شاه را چون دید، گفتش دورباش ورنه بر جانت زنم صد دور باش
4 تو نهای شاهی، که تو دون همتی در خدای خویش کافر نعمتی
5 گفت محمودم، مرا کافر مگوی یک سخن با من بگو، دیگر مگوی
6 گفت اگر میدانیی ای بیخبر کز که دور افتادهای زیر و زبر
7 نیستی خاکستر و خاکت تمام جمله آتش ریزیی بر سر مدام