1 جان سپاری به ره غمزهٔ جانان باید تیرباران قضا را سپر از جان باید
2 بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری دامن کفر رها کن گرت ایمان باید
3 از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست هر که را بویی از آن زلف پریشان باید
4 گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند هر که را کامی از آن غنچهٔ خندان باید
5 آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید
6 چشم من قامت دلجوی تو را میجوید زان که بر دامن جو سرو خرامان باید
7 عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری تشنهکامان تو را چشمهٔ حیوان باید
8 عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری شمع افروخته را رو به شبستان باید
9 از سر کوی تو حیف است فروغی برود که گلستان تو را مرغ غزلخوان باید
دیدگاهها **