برانم از عقب کوچ کرده خود بوک از جامی غزل 549

برانم از عقب کوچ کرده خود بوک

1 برانم از عقب کوچ کرده خود بوک زند جمازه سعیم به خیمه گاهش چوک

2 کجا به خیمه گه او رسد جز آن رهرو که گامزن چو جهاز است و بارکش چون لوک

3 ز آفتاب رخش دور مانده ام شاید اگر کبود کنم جامه چون فلک زین سوک

4 ز فرق ساخته پای و ز تاج زر نعلین ملوک بهر سلوک رهش بلوک بلوک

5 غریق لجه عرفان خموش چون ماهی به هرزه نعره زنان واعظ از کناره چو غوک

6 ز کف مده سر رشته که پیرزن داند کز اوست گردش چرخ وز چرخ گردش دوک

7 مکن مبالغه در شرح درد دل جامی مباد کلک تو را خون فرو چکد از نوک

عکس نوشته
کامنت
comment