- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رساند جان به لبم روزگار فرقت تو بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
2 تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
3 شبی به صفحهٔ دل مینگارم از وسواس هزار بار به کلک خیال صورت تو
4 تو آن ستارهٔ مسعود پرتوی که به است ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
5 شود مقابلهٔ کوه و کاه اگر سنجد محبت من مهجور با محبت تو
6 بلند تا نشود در غمت حکایت من نهفته با دل خود میکنم شکایت تو
7 به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز که اقتضای جفا میکند طبیعت تو
8 به دوستی که سر خامهای رسان به مداد ز دوستان چو رسد نامهای به حضرت تو
9 خوش آن که سوی وطن بیکمان توجه ما کند عنان کشی توسن طبیعت تو
10 ز نقد جان صلهاش بخشد از اشارت من به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو