نفس از درون و دیو ز بیرون زند رهم از جامی غزل 617

نفس از درون و دیو ز بیرون زند رهم

1 نفس از درون و دیو ز بیرون زند رهم از مکر این دو رهزن پرحیله چون رهم

2 دارم جهان جهان گنه ای شرم روی من چون روی ازین جهان به جهان دگر نهم

3 افتاده ام به چاه هوا و هوس که راست حبل هدایتی که برآرد ازین چهم

4 جامه ز غم کبود کنم چون نمی رسد جز نیل معصیت ز خم صبغة اللهم

5 گر بر دلم ز داغ ندامت علامتی ست کو گریه شبانه و آه سحرگهم

6 یاران دو اسبه عازم ملک یقین شدند تا کی عنان عقل به دست گمان دهم

7 از من مپرس نکته عرفان که جاهلم با من مگوی قصه الوان که اکمهم

8 با خلق لاف توبه و دل بر گنه مصر کس پی نمی برد که بدین گونه گمرهم

9 جامی مباش غافل ازان رازدان که گفت از جمله رازهای نهان تو آگهم

عکس نوشته
کامنت
comment