- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟ دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را
2 بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟
3 نمی خواهم که خط بالای آن لب سایه اندازد که بی ظلمت صفای دیگرست آن آب حیوان را
4 بزلفت بسته شد دلهای مشتاقان، بحمدالله عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!
5 کسی چون جان برد زین کافران سنگدل، یارب؟ که در یک لحظه میریزند خون صد مسلمان را
6 طبیبا، تا بکی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟ برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان را
7 هلالی، دل منه بر شیوه آن شوخ عاشق کش سخن بشنو و گرنه بر سر دل می کنی جان را