- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شکستن سرب الماس و سنگ و آهن کس چه علت است مر این هر دو را چنین کردار؟
2 و دفع کردن یاقوت مر وبارا چیست؟ زمرد از چه همی برکند دو دیده مار؟
3 پلنگ اگر بگزد مردرا، زبهر چه موش بحلیها بر میزد زبام و از دیوار؟
4 بشهر اهواز از تب کسی جدا نبود بتبتاندر غمگین ندید کس دیار
5 بطبع نیست، چه خاصیت است گویند این چه اصل گفت بخاصیتاندرون هشیار؟
هفت سوال استاندرین پنج بیت از خاصیتها، و این هفت سوال سه قسم است: بهری ازو غمگین نابودن هیچکساندر تبت. و بدین سبب که این سؤالات برین سه نوع است، همی گمان افتد که این بیتهااندرین قصیده کسی بیفزودست بدانچ این نه سوال حکماست تا این مرد بدین سؤالات محالات آزمایش کردست اهل روزگار خویش (را)، و ما بر هر یکی (ازین) سه نوع سوال براندازه آن سخن بگوییم بتوفیق باری تعالی و تقدس. ,
و اما جواب ما مرین سوال را از خاصیت مقناطیس که مر آهن را بکشد، آنست که گوییم: از آن سنگ بخاری است بیرون آینده لزجاندر کشنده که بجز اهناندر نکشد، و مخالف است آن بخار مر آهن را بطبع، با آنک بدواندر آویزنده است، همچنانک نم هوا مخالف است مر پنبه و کاغذ را، وزین هر دواندر آویزنده است، و چواز بخار آن مقناطیس بآهن رسد اندر آویزد، و چو مخالف است مر او را، چو بدو رسد ازو بگریزد و باز گردد، و ببازگشتن مر آهن را کزاندر آویخته باشد با خویشتن بیارد. دلیل بر درستی این قول آنست که چون مر آن سنگ را بنزدیک خرده آهن (که) سونش گویند بدارند، آن جزوهاء سونش سوی او دویدن گیرد، و بخار باشد که پراگنده رود تا همی سونشهای پراگنده را بیابد.و چون آن سنگ را بسیر کوفته بیالایند نیز آهن را نکشد البته، وسیر چیز مسددست که چو مر او را بچیزی اندر مالند، بر آن چیز از آن سیر پودگکی و پوستکی بگیرد که بخار را باز دارد چنانک ماهیگیران بزمستان سرو دستها را تا ببازوان بسیر کوفته همی آلایند تا مسامها بسته شود و بخار از دست بیرون نیاید، و چو بخار اندر پیخسته بماند گرم شود و بتوانند دست را بآب سرد اندر کردن، و چو آن سنگ را بسیر کوفته بیالایند آهن را نکشد، دانستیم کز آن سنگ بخاری بودکه همی بیرون (شدی) تاکنون چو آن سیر مر منافذ آن بخاررا بگرفت نیز همی بیرون نیاید و آهن را نکشد، و نا کشیدن مقناطیس مر آهن را سپس از مالیدن سیر اندرو، ما را گواهی داد بر آنک ازو (بخاری) همی بیرون آمد کآن بخار هم بآهناندر آویخت و آنگه ازو همی بگریخت، تا او را همی بسوی (مقناطیس) کشید. و نیز این حال گواهی داد بر آنک آن سنگ همی آهن را سوی خویش کشد، نه آهن مر آن سنگ را همی سوی خویش کشد که میان طبیعیان خلاف استاندر آنک مقناطیس همی آهن را بکشد یا آهن مقناطیس را.ونیز کهربا که او صمغ درختی است، مر او را خاصیت آنست که گاه همی سوی خویشتن کشد وز کهربا نیز همی بخاری بیرون آمد کآن بخار همی جز بکاه اندر نیاویزد، وچو بکاه رسید و درو اندر آویخت ازو بگریزد و اورا بسوی کهربا بکشد، و کاه ازو سوی کهربا جهد. ,
و نیز خاصیت آنست میان زاگ که او خاکی است و میان مازو کو بار درختست که چون با یکدیگر آمیخته شوند، سپس از آنک هر دو زرداند، سیاه بغایت شوند، و این معنی را طبیعیان هیچ وجهی نیافتند جز انک گفتند هم زاگ و هم مازورا مژه تند و گیرنده (است)، از آن همی سیاه شوند.و این حجتی سست است، از بهرآنک این دو مژه از راه چشیدنی یکیاند و خلاف مر ایشان را پس از آمیختناندر یکدیگر همی پدید آید کآن دیدنی است (و) چشیدنی نیست. ,
جواب ازین سوال: با انک اگر روا باشد از خاصیت سوال کردن، نیز روا باشد که ما بپرسیم و بجوییم که چه خاصیت استاندر دانه خرما که چو زیر مشتی خاکاندر کنندش وآب برو رسد، یک سرش بزمین فرو شود و یک سرش بهوا بر آید، و انک او بزمین فرو شود خاک و آب بخویشتن کشیدن گیردو مر آن را از خاکی و آبی و بصورتهاء چوب و برگ و لیف همی گرداند و بسوی آن سر دیگر بهوا همی فرو سپوزد، آنرا درختی چو منارهئی بر پای کند و هر سال پانصد من و بیشتر و کمتر از خاک و آب را خرمای لطیف گرداندو چوب کند، و بیش از صد سال برین صنع بماند، و مر دانه زردآلورا این خاصیت نیست، بل اورا خاصیت دیگر است، خاک و آب (را ) زردآلو کند، چنانک مقناطیس را خاصیت آهن کشیدن (است) و بلور را این خاصیت نیست، بل خاصیت او انست کز شعاع آفتاب آتش پدید آرد.و وگر عجب نیست که دانه خرما خاصیتی یافتست که مر خاک و آب را بدان خاصیت از قعر زمین همی برکشد و بر روی زمین چو منارهئی بیا کندش و صد سال بر پای بداردش، و هر سال بخروارها فراوان خاک و آب و خرما سازد، کهاندرآن خرما از خاکی و آبی هیچ چیز نباشد، چه عجب است که سنگی بخاصیتی که یافتست از آفرینش، مر پاره آهن راسوی خویش کشد بی آنک حال او را بگرداند وزو چیزی دیگر کند؟ وزین چه سوال آید؟ و همین است سخناندر هر (چیز) از تخم نبات و نطفه حیوان و خایه مرغان کز آن مر هر یکی را دیگر صنعیست و خاصیتی، که مردم باشرف خودکه یافتست از آن عاجز است، و هیچ کس را ازآن همی سوال نیاید، و اگر کسی از آن سوال کند، جوابش آن باشد که «آن آفریده خداست، بیهوده مگوی و روح نمای.» کسی چگونه سوال کند که نهاد او بر آنست؟ ,
و اما جواب سؤال آنک موش همی برگزیده پلنگ بر میزد، آنست که گوییم این شگفتی مردمان را بدان همی آید ازین که چنین نیست که ایشان همی گمان برند. و گوییم میان بهری از جانوران دوستی است و میان بهری دشمنی، چنانک میان زاغ و میان بوم دشمنی است که بوم بشب بیند و بروز نبیند، و زاغ بروز بیند و بشب نبیند، و بوم بشب بیاید سوی زاغان که بر درختی جمع شده باشند، و زیشان یکان یکان همی بگیرد و سر همی گسیلدو همی افکند و ایشان اورا همی نبینند؛ و بوزنه مر گربه را دوست دارد که گربه را بکنار گیرد و همی بوسدش، و سگ گربه را دشمن دارد، و این دوستیها و دشمنیها جبلی است بی علت. پس همچنین میان پلنگ (و) موش نیز دوستی ا (از) آفرینش هست، و موش بدانک گزیده (پلنگ) را بجوید نه آن خواهد که بدو میزد، بل خواهد که آن آلودگی دهان پلنگ را بلیسد، و چو از آن بازدارندش حیلت کند و بدیوار و بام بر شود تا بوی آن بیابد، و چون بر ان گزیده رسد و بوی آن بیابد از شادی گمیز بر آن بیندازد، و خواهد که چیزی ازو بدان لعاب و اثر پلید برسد همچنانک چو سگان جفت خواهند گرفتن هر کجا آن سگ ماده گمیز، افکند آن دیگر که مر اورا همی جوید از آرزوی رسیدن تا بر آن جای که آن گمیز آمده است، چو بدانجا برسد بر آن گمیز نیز بمیزد، و آن ظاهرست و مکشوف، و شیخ نخشبیاندر «کتاب محصول» گفته است که چو دندان پلنگ را بر در سوراخ موش بدارند موش از سولاخ باژگونه بر آید دم پیش و سر ازپس، واگر پارهئی پیه پلنگاندر خانه بنهی هرچ بدان حوالی موش باشد آنجا آید و همی کشندشان، و ایشان خویشتن را بدان همی افکنند همچنانکه زاغان خویش بر بوم همی افکنند و بداماندر همی مانند. ,
این شگفتی نیست ولکن حد عامه را گفتند موش همی خواهد که بگزیده پلنگ بر میزد، ازین سخن متحیر شدند.و اگر موش را یله کنندی تا بدان گزیده فراز آیدی وآنرا بلیسدی، وبر آن نمیزدی، و اگرکه موش (که) او را با پلنگ این محبت است بوی لعاب آب دهان پلنگ بیابد، چه عجب است؟ چو همی بینیم که گربه همی بوی موش بیابد، و میان گربه و موش نیز دوستی آفرینش است، و گربه موش را همی از دوستی خورد نه از دشمنی، چنانک گربه بچه خویش را همی خورد از دوستی، و هر خورندهئی مر خورش خویش را از دوستی خورد نه از دشمنی، چنانک گرسنه طعام را و تشنه آب را از دوستی و موافقت خورد نه از دشمنی و مخالفت. اگر موش تواندی، پلنگ را بخوردی از دوستی، چنانک خویشتن را بر بوی دهان آب او هلاک کند. اینست جواب آن دو سؤال خاصیتی که آن معروف است میان خاص و عام. ,
و اما جواب اهل تایید علیهم السلام مر سؤال خاصیت مقناطیس را که آهن را همی کشد، بیرون از دیگر جوابهاست که گفتند: سنگ قبله اهل دین اسلام است، آنک نام او مقام است، چنانک گفت: قوله «و اتخذوا من مقام ابرهیم مصلی.» همی گوید که از جای ایستادن ابراهیم نمازگاه و قبله گیرند، و جای استادن ابراهیم علیهالسلام نبوت بودی. فرزند او محمدالمصطفی صلیالله علیه (و آله) وسلم بر آن جای استاد که جدش استاده بود، و بر اثر او رفت اندرین (راه)، چنانک خدای گفت: قوله «ثم اوحینا الیک ان اتبع مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین.» پس تاویل این آیت که گفت مقام ابراهیم را قبله گیرند، آن بود کز پس رسول روند و طاعت مر او را دارند، واو علیهالسلام مر خلق را بدان سنگ اشارت کرد تا بدانند که آن سنگ بر او علیهالسلام مثل است، و نیز ستودگان دیگر خدای تعالی متابعان اویند، نه آنها که روی سوی او کنند، چنانک گفت: قوله «الذین یتبعون الرسول (النبی) الامی.». ,
و آهن قویتر گوهریست، و آلت حرب ازوست، و منافع مردماندرو بسیار ست، چنانک خدای تعالی همی گوید: قوله «و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس.» و باس جنگ و سختی باشد، و باس و سختی کآن را خدای تعالی همیاندر آهن گوید، از امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیهالسلام است که از (او) ترسیدند دشمنان خدای چنانک خاص و عام بدان مقرست، وز خلق رسول علیهالسلام مر او را گزید، و مر او را بخویشتن کشید، چه بدانچ با او مصاهرت کرد، تا امروز فرزندان او فرزندان رسولاند، و چه مر او وصی خویش بغدیر خم و هگنان را بولایت او اشارت کرد. ,
پس ظاهر کردیم که مقام ابراهیم که آن سنگی است بر رسول که بر مقام ابراهیم او استاد، مثل بود. و درست شد که رسول ممثول سنگ بود. و درست کردیم که باس شدید مر امیرالمومنین را بود، و خدای تعالی باس شدید مر آهن را گفت و چو رسول از خلق علی را بخویشتن کشید چه بمصاهرت و چه بوصایت، پیدا آمد که امیرالمومنین علی ممثول آهن بود، چه درست شد که رسول بمنزلت مقناطیس عالم دین بود، و امیرالمؤمنین بمرتبت آهن عالم دین بود، و چنانک مقناطیس اگر چه بسیار جواهر باشد جز آهن را بخویشتن نکشد، مقناطیس دینی نیز از بسیاری از امت جز مر این آهن را بخویشتن نکشید. و گفتند:اندرین عالم نفس حسی مقناطیس لذت ها حسی است که این لذت هااندرین عالم از بهر او همی آرند. بتمامی لذات حسی جز مردم همی نرسد. پس دانستیم کز بهر مردم همی آید این همه لذتها.و رسول مقناطیس حکمتهاء الهی بود که مر آن را از عالم عقل سوی خویش کشید. ,
و امااندر تاویل خاصیت موافقت که میان پلنگ و میان موش استاندر هلاک مردم، قوم اهل تایید، علیهم السلام آنست که گفتند: پلنگ.بد خوی جانوریست و کم منفعتتر جانوریست مردم را،اندر مقابله آهن که بیش منفعتتر گوهریست مردم را. وپیسگی پوست پلنگ دلیل است برآنک (آن) مثل است بر مردمی که بدل پیسه و مخالف باشند. و موش زیانکارتر چرندةایست مردم را. و این هر دو جانور مثلهااند بر دو مخالف مرد حق که او.. رسول بود و میان ایشان موافقت بوداندر مخالفت مر رسول را، چنانک موافقت میان موش و پلنگ اندر آزردن و برنجانیدن مردم است. پس همچنان (که) بر مردم واجب است از موافقت پلنگ و موش حذر کردناندرین عالم، نیز بر پرهیزگاران واجب است مر پلنگ را و موش را (اندر) عالم دین شناختن و ازیشان بپرهیز بودن، و هر یکی از جانوران عالم، بی سخن مثلهااند مر گوناگون مردمان مختلف الاخلاق را که هستند، و همچنان که از جانورانی که مردم را مخالفاند-اندرین عالم حذر واجب است، از مردمانی که نیز مانند آن جانوراناند (اندر عالم دین) حذر کردن واجب است، چنانک خدا تعالی همی گوید: قوله و ما من دابه فی الارض و لا طائر یطیر بجناحیه الا امم امثالکم.» همی گوید: هیچ چرنده نیستاندر زمین و نه پرنده که بپرد بدو پر خویش مگر که ایشان امتاناند همچو شما. پس بر عقلا واجب است پلنگ و موش و مردم را بشناختن، و مار و کژدم را کهاندر صورت مردمیاند دانستن، وزیشان بر حذر بودن، و اگر کشتن مار بر ما واجب است باتفاق مردمان، کشتن کافران بر ما واجب است بفرمان خداء تعالی. پس کافر مارتر از مارست از بهر انک اورا همی بفرمان خدای باید کشتن که دست باز داشتن از فرمان او کفر است، و ناکشتن مار کفر نیست و منافق و کافر اندر یک مرتبتاند بقول خدا تعالی که گفت: قولة (یا ایهالنبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم.» و این بیتهااندر مشابهت مردمان بدگر جانوران مراست. شعر: ,
16 ای کهن گشته در سرای غرور خورده بسیار سالیان و شهور!
17 که شناسد که چیست از عالم غرض کردگار فرد غفور؟
18 چو زمین بر شکستگیست، چرا آسمان بی تفاوت است و فطور؟
19 تو چه گویی که مر چرا بایست این همه خاک و آب و ظلمت و نور،
20 تا پدیدآید اشتر و خرو گاو مارو ماهی و کژدم و زنبور،
21 آن یکی بر جهد چو بوزنگان پای کوبد بنغمت طنبور؛
22 یازبهر یکی که پنجه سال عمر بگذاشت بی نماز و طهور،
23 مر ترا خانهئی دریغ آمد زین فرو مایگان و اهل شرور؛
24 پس چه گویی زبهر ایشان کرد آسمان و زمین غفور و شکور؟
25 تو یکی هند باج ندهیشان چون دهدشان خدای حورو قصور؟
26 این گمان خطا و نا خوبست دور باش از چنین گمانی، دور!
27 گرت هوش است و دل، زپیر پدر سخنی خوب گوش دار ای پور!
28 عالمی دیگر است مردم را سخت نیکو زجاهلان مستور،
29 اندرو بر مثال جانوران مردمانند از اهل علم نفور.
30 غرض ایزدی حکیمانند وین فرومایگان خساند و قشور.
31 دزد مردان بسان موشانند وین سبکسار مردمان چون طیور.
32 پاک مردان چو ماهیاند خموش ژاژ خایان خلق چون عصفور.
33 حکمت و علم بر محال و دروغ فضل دارد چو بر حنوط بخور.
34 خامشی از کلام بیهده به در زبورست این سخن مسطور.
35 کار تو کشت و تخم او سخن است بدروی بر چو دردمند بصور.
36 گربترسی زنا صواب جواب وقت گرفتن صبور باش صبور.
و اما سخن مااندر جواب و سوال کزین دو خاصیت مجهول کردست این مرد کز آن یکی گردانیدن یاقوت است مر و بارا و دیگر برکندن زمرد است مر چشم افعی را آنست که همی گوییم: این هردو (که) همی گویند، مجهول است، و اگر این سوال از گرم نا شدن یاقوت سرخ بودی بآتش کآن معلوم است صوابتر بودی از آنک از گردانیدن او مر وبارا که این مجهول است و بوقت او بسیار مردمان از وبا برهند بی یاقوت، و اگر چنان بودی کز وبا جز آنکس نرستی که یاقوت داشتی، آنگاه این سوال درست بودی. ,
و ما نشنودیم که کسی زبرجد پیش چشم مار بداشت و چشم مار از آن بترکید. البته کسی برین معنی گفته است این بیتها: ,
39 اگر دو دیده افعی بخاصیت بکند بدانگهی که زمرد بدو برند فراز،
40 من این ندیدم و دیدم که میر دست بداشت برابر دل من بترکید چشم نیاز.
گوییم کاین سخن نیکو و تاویل پذیریست، و هر سخنی که آن بمیان عام معروف است که عامه گویند «او زپس کوه قاف است، و چو قیامت نزدیک آید بیرون آید.» و، چنانک گویند: «آفتاب چو فرو شود بزیر عرش خدای شود»، و نزدیک حکما عرش خدای فلک البروج(است) کآفتاب زیر اوست، (و) چنانک گویند پریان نیکو رویاناند وز مردمان پنهانند، و آن دانا آنند که صورت علم ایشان نیکوست و جهال مر آن صورت را که مر ایشان راست نتوانند دیدن. ,
و جواب اهل تایید مر این دو سؤال را آنست که گفتند: از جواهر فسرده ناگدازنده نخست یاقوت سرخ آنگاه زبرجد شریفتر از دیگر جواهر (است )، همچنانک از جواهر گدازنده زر شریفتر است آنگاه سیم، وز ستوران دو ستور شریفتر است نخست اشتر آنگاه اسپ، و از نباتها دو نبات شریفتر است نخست خرما آنگاه انگور، و از جایها دو جای شریفتر است نخست مکه آنگاه مدینه، و از ستارگان دو ستاره عظیمتر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب. ,
و گفتند: هر یکی ازین دو گانه مثل است بر دو مرد کز مردمان ایشان شریفتراند. و گفتند: چو از هر موجودی دو موجود بر ترتیب شریفترست از دیگر موجودات، روا نباشد که دو مرد از دیکر مردمان شریفتر نباشد از بهر انک عظیمتر موجودی مردم است که غرض صانع از ایجاد موجودات همه اوست، پس گفتند کز مردمان دو مرد شریفتر است یکی رسول و دیگر وصی ازو.دلیل بر شرف این دو تن بر همه خلق، آن آوردند که شرفا خلق همه فرزندان ایشانند. نیز هیچ مردی نیست از جملگی خلق کهاندر دین اسلاماند بانگ نماز کآن منادی خدایست همی نشنود که گویند باقرار بوحدانیت خدای برابر ذکر این دو تن (را ) که موذنان بانگ همی کنند هر شبان و روزی پنج وقت نماز که آن وقتها (را) بر جملگی وقتها و زمانها شرف است، و بر سر مناره بآواز همی گویند «محمد رسول الله، علی ولی الله.» ,
پس گفتند کر جواهر یک یاقوت و دیگر زبرجد مثلاند زین دو گزیده خدای. و معنی گردانیدن مر وبارا از آنکس که یاقوت را دارد، مثل است برگردانیدن رسول مر غالب خدای را که آن عظیمتر و بای است، از آن کس که دین او دارد. و گفتند که معنی بر کندن زبرجد مر دیده مار را کو دشمن مردم است و عامه گویند آدم را علیهالسلام از بهشت او بیرون افکند این نیز مثل آنست که چو مار دینی بزبرجد دینی اندر نگریست چشم بصیرتش را زبرجد دین برکند، تا راه حق را ندید و بی چشم بماند.وهر چند پیش رسول آمد مر او را راه نتوانستی نمودن، سپس از آنک حق (را) منکر شده بود، چنانک خدای گفت: قوله (افانت تهدی العمی ولو کانوا لایبصرون.» این جوابی دینی است تاویلی که مرین را جز کسانی که هوش نفسانیشان گشوده شد نتوانند شنودن. ,
و اما سخن ما اندرین سه سؤال کز آن یکی شکستن سرب گفت الماس (را)، و دیگر گفت بشهر اهواز از تب کسی خالی نماند، و سه دیگر گفت به تبت اندر هیچ کس کوتاه کنیم. ,
و دلیل بر آنک روا نیست که شهری باشد چو اهواز کآن قصبه خوزستان است، واندر او بسیار هزار مردست، همه مردماناندرو با تب باشند سپس از آنک من خود آنجا بودم و هیچ تب ندیدم نه خویشتن را و نه بسیار مردم را آنست که گوییم: تب مردم را زآن آید که مزاج از اعتدال بیرون شود بسوی زیادت یا بسوی نقصان، و مردم بدان سبب رنجه شوند و طعام نتوانند خوردن، و اگر کودک یا بزرگ باشد تنش بنقصان افتد، و اگر چنین جایی باشد که هیچ کساندرو تندرست نباشد کودکاناندرو بزرگ نشوند، و هیچ کس قوی و شادمانه نباشد، و هیچکس را رغبت نیوفتد که بدان شهر شود از بیم بیماری. و این محال است، بل باهواز از آن مردم تندرست و قوی و شادمانه هست بی هیچ تب، و اگر شهری چنین باشد که همیشه اهلش بیمار باشند، آنجا نه طبیب باشد و نه دارو. و این محال است، نه موجودست و نه معروف است میان خلق، و این مرد طبیب پیشه بودست! این سخن محال باشد بل از اطبا محالتر باشد. ,
و دلیل بر آنک محال است گفتن که به تبت هیچ کس غمگین نشود، و اگر زن و فرزندش را ببرند او را غم نیابد، و اگر مالش غارت کنند تیمار ندارد، او گاوی باشد، مردم نباشد، و تبت از ما بدین دوری نیست که چنین محال از حال اهل آن زمین بگزاف یکتن بگوید که بشاید پذیرفتن، بل تبت ولایت عظیم است و آنجا سلطان است و لشکرست و خردمنداناند، و هر کجا لشکر و سلطان باشد و مردمان خراج گزار باشند، واجب نیاید که چو ستوران باشند، و نیز هر کجا غم باشد شادی نیز باشد، از بهر آنک شادی از یافتن چیزی آید کز نا یافتن او غم آید. و چو کسی باشد اگر پسرش بمیرد و مالش ببرنداندوهگن نشود، واگر نیز پسری آید یا مالی دهندش شادمانه نباشد پس خود بایستی که مردمان تبت نه غم دانستندی و نه شادی، و این سخن حکماست بل هذیان است. ,