برد شوخی دل ز من اما نخواهم گفت کیست از جامی غزل 176

برد شوخی دل ز من اما نخواهم گفت کیست

1 برد شوخی دل ز من اما نخواهم گفت کیست گر برند از تن سرم قطعا نخواهم گفت کیست

2 آن که ما را در جدایی سوخت سر تا پا چو شمع گر مرا سوزند سر تا پا نخواهم گفت کیست

3 گر چه دریا شد کنار از اشک و این هر جا رسید گوهر مقصود ازین دریا نخواهم گفت کیست

4 نیکوان در چشم من بسیار آیند و روند آن که دارد در دل و جان جا نخواهم گفت کیست

5 سرو بالایان بسی می بینم اما آن که نیست کس به حسن و لطف ازو بالا نخواهم گفت کیست

6 دارم از شیرین لبی شوری ندانم چون کنم کین نخواهد یافت تسکین تا نخواهم گفت کیست

7 یار بی مهر و وفا می خواند جامی را به طعن گفت خود را دان که من اینها نخواهم گفت کیست

عکس نوشته
کامنت
comment