بگشاد خون ز چشم از مسعود سعد سلمان قصیده 123

مسعود سعد سلمان

آثار مسعود سعد سلمان

مسعود سعد سلمان

بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر

1 بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر

2 او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا در آفتاب نادره آمد همی مطر

3 گه روی تافت گاه ببوسید روی من گه بر بکند و گاه گرفت او مرا به بر

4 گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر

5 گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک حاجت فزون بود به مه ای ماه در سفر

6 نه نوگلی و شکر دانم که چاره نیست از آفتاب و باران کس را به راه در

7 ترسم ز آفتاب فرو پژمری چو گل بگدازی ای نگار ز باران تو چون شکر

8 و ایدر مقام کردن دانی که چاره نیست چون داد روی سوی سفر نازش بشر

9 بدرود کردم او را وز وی جدا شدم در پیش برگرفتم راهی پر از عبر

10 در بیشه ای فتادم کاندر زمین او مالیده خون جانوران و بریده سر

11 نه ز انبهی تواند آمد به گوش بانگ نه ز دیدگان تواند رفتن برون نظر

12 چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا چون داستان وامق پرآفت و خطر

13 زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور در وی چگونه یارد رستن همی شجر

14 شد بسته مرکبان را دم از برای آن کامد به گوش ایشان آواز شیر نر

15 آمد برون ز بیشه یکی زرد و سرخ چشم لاغر میان و اندک دنبال و پهن سر

16 رویش چراست زرد نترسیده او ز کس چشمش چراست سرخ نبودش شبی سهر

17 می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود مانند کوکب سپر از روی چون سپر

18 مانند آفتاب همی رفت و بر زمین همچون مجره پیدا از پنجه هاش اثر

19 از سهم روی و بانگ نخیز و گریز او هر زنده چشم و گوش همی داشت کور و کر

20 آنجا که قصد کرد بسان قضاش دید وانچش مراد بود بیامدش چون قدر

21 آتش نهاد و خیره بود در میان آب خورشید رنگ و تیره از او جان جانور

22 ماننده خور است همیشه به طبع گرم آری شگفت می نبود گرم طبع خور

23 از بهر چیست تارک جوشان و ترش روی چون یافته است دانم بر جانور ظفر

24 در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر

25 هست او قوی دل و جگرآور ز بهر آنک باشد طعام او همه ساله دل و جگر

26 گشت او دلیر و نامور از بهر آنکه او بسیار برد جان دلیران نامور

27 خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنک در مرغزار چون فلک او را بود ممر

28 گفتم که یارب او را بگمار و چیره کن بر دشمنان صاحب کافی پر هنر

29 منصوربن سعید بن احمد که در جهان چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر

30 گر طول و عرض همت او را داردی سپهر خورشید کی رسیدی هرگز به باختر

31 ور آفتاب بودی چون مهر او به فعل جز جانور نبودی در سنگ ها گهر

32 ای مدحتت به دانش چون طبع رهنمای وی خدمتت به دولت چون بخت راهبر

33 جز خدمت تو خدمت کردن بود ریا جز مدحت تو مدحت گفتن بود هدر

34 جودت به خاص و عام رسیده چو آفتاب فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر

35 چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد بحری و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر

36 با رتبت تو گردون بی قدر چون زمین با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر

37 در جسم ها هوای بقای تو چون روان در چشم ها جمال لقای تو چون بصر

38 من مدحت تو گفت ندانم همی تمام مانند تو تویی و سخن گشت مختصر

39 معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست او را همی بجویم در خاک همچو زر

40 از فضل خویش دایم رنجور مانده ام شاخ درخت رنج بود دایم از ثمر

41 یک همت تو حاصل گرداندم همم یک فکرت تو زایل گرداندم فکر

42 از آتش فراق دل آتشکده شده ست وز آب این دو دیده کنارم همی شمر

43 از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر

44 چون مهرباد روز بقای تو بی ظلام چون چرخ باد ساعت عمر تو بی عبر

45 ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات عمر تو با سعادت و عیش تو با بطر

عکس نوشته
کامنت
comment