1 خون آمد و پیراهن چشمم بگرفت خوش یافت مگر مأمن چشمت بگرفت
2 از بس که به غمزه خون ناحق کردی خونی که چنین دامن چشمت بگرفت
1 بسیار عمرها و بسی روزگارها بگذشت و حکم ها بنگشت از قرارها
2 روز و شب است و سال و مه و جنبش و سکون هر یک مسخرند به تکلیف کارها
1 عیبم مکن که دوست ندارم رقیب را کز دست او به خواب نبینم حبیب را
2 گر من شکایتی کنم از غصه رقیب از باغبان رسد گله ای عندلیب را
1 ای جانِ به لب رسیده بشتاب خود را و مرا به نقد دریاب
2 دل رفت و تو نیز بر سر پای اندیشه نمی کنی در این باب
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به