1 خون شد دل پاره پارهٔ ما مردیم و نکرد چٰارهٔ ما
2 دادیم به کفر زلفش ایمان شاید که شود کفارهٔ ما
3 بندیم ز شکوه لب و لیکن خون میچکد از نظارهٔ ما
4 بااینهمه غم، نمیشود آب آه از دل سنگ خارهٔ ما
5 بستیم رضی لب و توان یافت پیغام دل از نظارهٔ ما
1 شد از فروغ شاه صفی گلستان جهان خورشید گو متاب دگر بر جهانیان
2 کف کار ابر کرده و رخسار کار مهر دیگر چه منت است زمین را به آسمان
1 سرم بالش تنم مفرش بسوزد به هر ناخوش که رفته خوش بسوزد
2 از آن پنهان نمٰایم آتش خویش که میترسم دل آتش بسوزد
1 این دار فنا بلند از پستی ما است وین سختی ناتمام از هستی ما است
2 گفتم چه گناه کردهام تا هستم یا رب چه گناه بدتر از هستی ما است