خوش آن که شد به دلی از مضیق حرص آزاد از جامی غزل 143

خوش آن که شد به دلی از مضیق حرص آزاد

1 خوش آن که شد به دلی از مضیق حرص آزاد مقیم کنج قناعت درین خراب آباد

2 نسیم خیر دهد آب و خاک کلبه فقر کسی که ساعی آن شد خداش خیر دهاد

3 بکن بنای سرای فنا ز ساحت دل پی سرای بقا استوار کن بنیاد

4 به خشت علم و عمل خانه در بهشت نساخت جز آن که در ره دین قالب درست نهاد

5 چنان بلند کن ایوان قصر همت را که قاصر آید ازان دست همت استاد

6 رواق بخت کی از خشت و گل بلند شود گرت زمانه نه بر خشت نیکبختی زاد

7 ممر بادگشایی به خانه زان غافل که هست شمع حیات تو در گذرگه باد

8 ز چار در چه گشاید به منزل آن کس را که در ریاض مثمن دریچه ای نگشاد

9 مبارک از نظر دوستانست خانه نه زان که بر کتابه کتابت کنی مبارک باد

10 بلند کرده ایام زود پست شود گواه دعوی من قصر قیصر است و قباد

11 به فرش مصطبه جامی نوشت گفته خویش ببین که پایه نظمش چه سان بلند افتاد

عکس نوشته
کامنت
comment