ای ملامت گر اگر از حکیم نزاری قهستانی غزل 1341

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

ای ملامت گر اگر شاهدِ ما را بینی

1 ای ملامت گر اگر شاهدِ ما را بینی بیش بر ره گذرِ چون و چرا ننشینی

2 همه چون بیند اعما چو نمی بیند هیچ تو خود آن دیده نداری که به آنش بینی

3 تا بدان دیده شوی دیده که نتوانی دید ابلهی بر همه بیناییِ خود بگزینی

4 مرد باید که چو رُخ راست کند رفعِ حجاب تا ز شه دور نمانی بگزین فرزینی

5 جان نداری به حقیقت اگر انصاف دهی که تو بسیار فروتر ز بتِ سنگینی

6 چون قیاس تو و رایِ تو بتِ موهوم اند لاجرم از بتِ مصنوع فروتر زینی

7 زنده در جامه ی خوابی به حقیقت مرده تو گمان برده که در خواب خوش نوشینی

8 جاهل آبادِ تو باغی ست پر اشجارِ خیال که تو دیوار و درش را به مثل برچینی

9 در و دیوار چنان گیر که سدّیست متین میوه ممکن نبود گر نزنی پر چینی

10 بر چنین نخوت و شوکت که تو داری در سر نکند کوه اُحُد فرشِ ترا بالینی

11 بار از آن یافت که برده ست نزاری همه عمر بارِ تسلیم به بیچارگی و مسکینی

12 نوش با نیش نهادند ز مبدایِ وجود از پسِ تلخیِ ایّام بود شیرینی

عکس نوشته
کامنت
comment