-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
2 دلا، صبری کن و زین سال مرو هر دم بکوی او کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم
3 ازین غیرت که: ناگه سایه او بر زمین افتد نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
4 شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم
5 چه گویم درد خود با کوهکن و دردی که من دارم نه تاب گفتنش دارم، نه یارای شنیدن هم
6 شکستی در دلم خاری و می گویی: برون آرم بدین تقریب می خواهی که ماند زخم و سوزن هم
7 دل و جان هلالی پیش پیکانت سپر بادا که ابرویت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم