بحمدالله که بازم دیده روشن شد به از جامی غزل 105

بحمدالله که بازم دیده روشن شد به دیدارت

1 بحمدالله که بازم دیده روشن شد به دیدارت گرفتم قوت جان از حقه لعل شکربارت

2 غبارآلوده می آیی و چرخ این آرزو دارد کز آب چشمه خورشید شوید گرد رخسارت

3 کلاه دلبری کج نه سمند ناز جولان ده که باشد همت نیکان ز چشم بد نگهدارت

4 کمند جعد خم در خم گر اینسان افکنی بینم همه گردنکشان ملک را آخر گرفتارت

5 چه حاجت پاسان گرد در و بام تو گردیدن چو روز روشن است از شعله آهم شب تارت

6 اگر چون آفتابم نیست ره در روزنت این بس که روزی سایه وار از پا درافتم زیر دیوارت

7 چو مرغان خزان دیده خمش بود از سخن جامی ولی در گفت و گو آورد بازش بوی گلزارت

عکس نوشته
کامنت
comment