-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ورای آن چه سعادت بود که ناگاهی به حال بی سروپائی نظر کند شاهی
2 چراغ صبحدم دل فروز عالم را چه کم شود که شود رهنمای گمراهی
3 نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی
4 به جان و دل شده ام پای بند بند گیت نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی
5 چگونه دست توان داشت از چنین سروی چگونه روی توان تافت از چنین ماهی
6 هلال ابروی او را ز حسن موئی کم نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی
7 سخن دراز شد و خالص سخن این است که چون منت نبود مخلص و هواخواهی
8 کمال عز قبول نر از سعادت یافت که بافت از همه اقران خود چنین جاهی