ورای آن چه سعادت بود که از کمال خجندی غزل 1072

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

ورای آن چه سعادت بود که ناگاهی

1 ورای آن چه سعادت بود که ناگاهی به حال بی سروپائی نظر کند شاهی

2 چراغ صبحدم دل فروز عالم را چه کم شود که شود رهنمای گمراهی

3 نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی

4 به جان و دل شده ام پای بند بند گیت نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی

5 چگونه دست توان داشت از چنین سروی چگونه روی توان تافت از چنین ماهی

6 هلال ابروی او را ز حسن موئی کم نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی

7 سخن دراز شد و خالص سخن این است که چون منت نبود مخلص و هواخواهی

8 کمال عز قبول نر از سعادت یافت که بافت از همه اقران خود چنین جاهی

عکس نوشته
کامنت
comment