- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بتا بر سرو می گویند خورشید روان داری بر آن خورشید نرگس با سمن با ارغوان داری
2 چنین رویی که می گویند می خواهم که بنمایی عجب دارم من این معجز مگر فی الجمله آن داری
3 چنان آوازه حسنت گرفت آفاق و انفس را که هر جا مملکت داری سرش بر آستان داری
4 مرا هر کس که در کویت ببیند باز می پرسد که مسکین از کجایی تو بگو تا چند جان داری
5 به دل داری مگر گفتم قدم خواهی زدن با ما کنون خود در تو می بینم مقامات جهان داری
6 اگر صد خون به یک غمزه بریزی کس نمی پرسد مگر یرلیغ ترخانی ز سلطان ایلخان داری
7 نزاری را روا داری به زاری در فراق خود بدان ماند که دور از تو دلی نامهربان داری