بنمای رخ که مطلع صبح صفاست این از جامی غزل 762

بنمای رخ که مطلع صبح صفاست این

1 بنمای رخ که مطلع صبح صفاست این آیینه جمال نمای خداست این

2 کردم بسی طفیل سگان بر در تو جای هرگز نگفتیم چه کس است از کجاست این

3 بر سینه می زدم ز غمت سنگ هر که دید گفتا به عشق سنگ دلی مبتلاست این

4 هرگز نکردی از لب خود کام من روا ای بی وفا به شرع وفا کی رواست این

5 زلف دوتاست پیش رخم گفته ای نقاب زلف دو تا مگوی که دام بلاست این

6 بیگانه وار می گذری بر گدای خویش آخر نه با سگان درت آشناست این

7 می زد رقیب طعنه جامی سگ تو گفت هیچش مگو که همدم دیرین ماست این

عکس نوشته
کامنت
comment