بکمان ابروان بست دو از آشفتهٔ شیرازی غزل 201

آشفتهٔ شیرازی

آثار آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

بکمان ابروان بست دو زلف چون کمندت

1 بکمان ابروان بست دو زلف چون کمندت که زنی بتیرش آندل که گریخته زبندت

2 نه عجب سپند گر سوخت عجب از آنم که گرفته خوبآتش زچه خال چون سپندت

3 بخدا گلی نماند بر روی دل فریبت نچمد بباغ سروی بر قامت بلندت

4 زوفا ببخش لیلی تو بر او که هست مجنون چو سگی بلا به آید بقفای گوسفندت

5 تو طبیب درد عشقی و دوای دل لب تو زوفا ترحمی کن بعلیل مستمندت

6 بفریب خالش ای دل بشکنج زلف ماندی بهوای دانه رفتی و بدام درفکندت

7 بولای حیدر آشفته بجو بجان تمسک که زهول روز محشر نبود دگر گزندت

عکس نوشته
کامنت
comment