بیت معموری که نامش تن نهاده ذوالجلال از سعیدا غزل 439

بیت معموری که نامش تن نهاده ذوالجلال

1 بیت معموری که نامش تن نهاده ذوالجلال چار دیواری است بر پا لیک در دست خیال

2 اول و آخر نمی باشد به پیش اهل دل حرف ماضی و مضارع را مپرس از اهل حال

3 یوسف مصری ز [خواری] شد عزیز روزگار بی زوال ای دوست این جا کی کسی یابد کمال

4 کسجده کی جایز بود با صد خیال غیر حق بی غبار دل جبین را بر جبین خاک مال

5 از قضا هر چیز می بینی بجز تقدیر نیست گر رسد زخمی ز دست کس به پیش کس منال

6 هر که دیدم ز عصیانش ندامت می کشد بیشتر از طاقت خود می کشم من انفعال

7 تخم عرفان سبز کی گردد ز خاک سخت دل نرمی بسیار می باید که روید این نهال

8 بسکه خون صاف در فکر سخن دل خورده است شعر می گویم سعیدا لیک چون آب زلال

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر