چون تاب نیاری که به تو دیده فروزم از جامی غزل 318

جامی

جامی

جامی

چون تاب نیاری که به تو دیده فروزم

1 چون تاب نیاری که به تو دیده فروزم آن به که به مژگان ز رخت دیده بدوزم

2 تنگ آمدی از من مگشا در نظرم روی بگذار که از آتش شوق تو بسوزم

3 خواهم چو مه نو ز تو انگشت نما شد زینگونه که کاهد غم تو روز به روزم

4 دل خون شد و سر خاک به راه غم عشقت در دل غم و در سر هوس توست هنوزم

5 شب شعله آهم ز تو بر سقف علم زد هر نی شد ازان مشعله خانه فروزم

6 از کشمکش هجر کمانیست خمیده این تن که بر او خشک شده پوست چو توزم

7 مو گفتم و جامی زمیان تو سخن راند جز خاطر دانا که کند فهم رموزم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر