چون به خواری خواستی راند آخرم از از جامی غزل 504

چون به خواری خواستی راند آخرم از کوی خویش

1 چون به خواری خواستی راند آخرم از کوی خویش کاشکی بارم نمی دادی ز اول سوی خویش

2 آب رویم تا ز خاک پای توست ای سرو ناز کس نبینم در همه عالم به آب روی خویش

3 با تو وصل ما همین باشد که از تیغ جفا خون ما ریزی و آمیزی به خاک کوی خویش

4 چون به شکل ابروی توست استخوان پهلویم کرده ام پیوسته دل را جای در پهلوی خویش

5 تا رخت را از صفا آیینه می دارند خلق برنمی دارم سر از آیینه زانوی خویش

6 گر نه چون موی میانت باشد اندر لاغری بگسلانم رشته جان از تن چون موی خویش

7 قتل جامی غمزه را فرما به دست خود مکش زحمت او دور دار از ساعد و بازوی خویش

عکس نوشته
کامنت
comment