1 چون سایهٔ دوست بر زمین میافتد بر خاک رهم ز رشک کین میافتد
2 ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان روزیت که فرصتی چنین میافتد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 در بزم قلندران قلاش بنشین و شراب نوش و خوش باش
2 تا ذوق می و خمار یابی باید که شوی تو نیز قلاش
1 دل، چو در دام عشق منظور است دیده را جرم نیست، معذور است
2 ناظرم در رخت به دیدهٔ دل گرچه از چشم ظاهرم دور است
1 دل، که دایم عشق میورزید رفت گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت
2 هر کجا بوی دلارامی شنید یا رخ خوب نگاری دید رفت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به