چون سوار آن خسرو خوبان به راهی بگذرد از جامی غزل 406

چون سوار آن خسرو خوبان به راهی بگذرد

1 چون سوار آن خسرو خوبان به راهی بگذرد با وی از جانهای مشتاقان سپاهی بگذرد

2 یاد آن شکل و شمایل جان و دل سوزد مرا هر کجا چابک سواری کج کلاهی بگذرد

3 ماند نامش بر زبانم وه چه خوش باشد اگر نام من هم بر زبانش گاه گاهی بگذرد

4 مشکل آبادان شود در هر دلی کان مه گذشت وای بر ملکی که ظالم پادشاهی بگذرد

5 دمبدم هجران به خونریزم کشد تیغ ستم وه چه باشد گر ز خون بی گناهی بگذرد

6 من که از یک روزه هجران این چنین رفتم ز دست وای بر جانم اگر سالی و ماهی بگذرد

7 هر طرف کان شوخ راند جامی بی صبر و دل از عقب افغان کنان چون دادخواهی بگذرد

عکس نوشته
کامنت
comment