چونکه درد عشق از اسیری لاهیجی اسرار الشهود 49

اسیری لاهیجی

آثار اسیری لاهیجی

اسیری لاهیجی

چونکه درد عشق دامانم گرفت

1 چونکه درد عشق دامانم گرفت شحنۀ عقلش گریبانم گرفت

2 شعله زن شد آتش عشقش چنان کز نفس ش د سوخته کون و مکان

3 ز آتش سودای او می سوختم باز همچون لاله می افروختم

4 ترک عشقش کرد یغما جان و دل جان ما را دل گرفت از آب و گل

5 عشق او چون در دلم منزل گرفت جان ما را از دو عالم دل گرفت

6 کام جانم لذت عشقش چو یافت از غم و فکر دو عالم روی تافت

7 جز خیال او نبودم مونسی جز غمش همدم نگشتم با کسی

8 گه ز خمش مست بودم گه خمار گه ز زلف مشک بویش بیقرار

9 چارۀ این درد می نشناختم روز و شب با سوختن می ساختم

10 دایماً لب خشک بودم دیدم تر قوت جانم بود از خون جگر

11 درد خود با هر که می کردم بیان از دوایش کس نمی گفتی نشان

12 ناگهان مردی ز ابدال خدا پیشم آمد از ره صدق و صفا

13 رنگ رویم زرد دید و ت ن نزار آمده جانم به لب از درد یار

14 گفت ای از درد عشقش چاره جو چیست احوال تو شرحش بازگو

15 گفتم از سودای او دیوانه ام وز غم دنیای دون بیگانه ام

16 طالب یارم نه جویای دلیل نیستم پروای علم قال و قیل

17 گر چه کوشیدم بسی در باب علم هیچ معلومم نشد ابواب علم

18 من ندانم چارۀ این کار چیست بی وصال او چو نتوانیم زیست

19 گفت هر کو وصل حق را طالب است سوز عشق اندر دل او غالب است

20 تا به راه عشق باشد یک جهت پیر باید جست کامل معرفت

21 تا به راه عشق ارشادش کند در وصال دوست دل شادش کند

22 هر کرا پیری نباشد در طریق کی شود سر مست از جام رحیق

23 گفتمش پیری که باشد راهبر از بد و نیک ره حق با خبر

24 کیست ایندم گو نشان او مرا تا کنم بر امر او جان را فدا

25 گفت آن رهبر که ر ه را مقتداست جملۀ اوتاد را او پیشواست

26 قطب اقطاب است و غوث اعظم است وارث علم و کمال خاتم است

27 هست چون خور در جهان او نوربخش زان سبب گشته است نامش نوربخش

28 چون شنیدم نام او بیخود شدم لحظه ای شد باز با خود آمدم

29 گفتم آخر او کجا دارد مقام گو نشان منزل آن نیکنام

30 تا به ارشاد تو گردم با خبر از جمال جانفزای او مگر

31 گفت اودر کوره فقر است روی گ ر خدا خواهی برو او را بجوی

32 مولدش از قاین است و حالیا کوه گیلان شد مقام آن کیا

33 اوست ایندم مقتدای اهل دین مقتدای ره رو ان با یقین

34 خادمان آستانش بیگمان هر یکی معروف گشته در جهان

35 سید است و جامع جمله کمال بی نظیر اندر علوم و کشف حال

36 آسمان فقر را خورشید اوست مغز عالم اوست عالم همچو پوست

37 چون شنیدم این سخن زان مرد راه گشت تابان در دلم صد مهر و ماه

38 موجزن شد بحر شوقش در دلم عشق ا و سر بر زد از آب و گلم

39 عقل و صبر و طاقتم یکباره شد عشق بنشست و خرد آواره شد

40 رفت از دستم زمام اختیار ز اشتیاقش گشت جانم بیقرار

41 سال تاریخش بود بی کیف و کم هشتصد و چل بود و نه ، نی بیش و کم

42 غره ماه رجب یوم الاحد یافتم از فیض رحمانی مدد

43 صبحدم پنهان ز خویش و اقربا بهر طوف کعبۀ صدق و صفا

44 آمدم بیرون ز شهر لاهجان یکتنه تنها پیاده بهر آن

45 تا مبادا دوستا ن بیخرد مانعم آیند و کارم بد شود

46 یک دو روزی می شدم تنها به راه بعد از آ ن دیدم دو شخص نیکخواه

47 هر دو آن یار موافق مهربان هر دو از اسرار معنی محرمان

48 هر دو طالب گش ته مطلوب مرا در طل بکاری دو یار با صفا

49 هر دو گشتند اندر آن راهم رفیق هر سه با هم همزبان یار شفیق

50 خوش همی رفت یم مست جام شوق جمله با هم از کمال عشق و ذوق

51 هر یکی از مژد ۀ وصل حبیب آ س ت ین افشان و فارغ از رقیب

52 دایماً با شادی و عیش و طرب گشته آزاد از غم و رنج و تعب

53 از کمال شوق وعشق آن لقا پا ز سر نشناختیم و سر ز پا

54 چونکه شد نزدیک ایام وصال آرزویش کرد صبرم پایمال

55 بعد روزی چند با شوق تمام آ مدیم آخر به درگاه امام

56 آستان کعبۀ عز و شر ف گشته ما را سجده گاه از هر طرف

57 معتکف بر آستان عز و ناز خوش همی بودیم با سوز و نیاز

58 روز دیگر آن امام اولیا آمد و بنشست در دارالصفا

59 روز میعاد و لقا بود آن زمان خادمی آمد که هان ای بیدلان

60 وقت دیدارست و هنگام وصال مژده مژده تشنگان کامد زلال

61 آفتاب نور ب خش انس و جان نور می بخشد به جان عاشقان

62 شکر ایزد را که آخر رو ی دوست دید جانی کز فراقش چاره جوست

63 خادم اندر پیش و ما از پس روان تا شدیم آنجا که بود آن شاه جان

64 چونکه دیدم روی آن قطب زمان بیخبر گشتم ز جان و از جهان

65 اوفتادم در زمین چون خاک راه از تجلی جمال روی شاه

66 چون بدیدم پرتو رخسار او گشت تابان در دلم انوار هو

67 چ ونکه با خود آمدم از بیخودی در دلم جوشید راز سرمدی

68 خواستم برخیزم و افتم به پاش جان و سر شکرانه گردانم فداش

69 دیدم آن سلطان دین بر پای خاست یک بیک در بر گرفت از چپ و راست

70 خیر مقدم گفت و پیش خود نشاند گر د غم از خاطر یک ی ک فشاند

71 از طریق فقر حرفی چند گفت در دریای معانی خوش بسفت

72 روز دیگر حال مارا باز جست گفت اندر راه باید بود چست

73 گر براه عشق خواهی زد قدم ترک دنیا گوی و عقبی نیز هم

74 گفتمش ای رهب ر راه خدا بهر ارشاد آمدم راهی نما

75 گفت اول توبه باید کردنت از هوی و از هوسها مردنت

76 تا نمیری کی به حق زنده شوی آب حیوان جو که پاینده شوی

77 گفتمش بر حکم تو دل بسته ام تو طبیب حاذق و من خسته ام

78 هر چه فرمایی به جان فرمان برم سر ز امرت گر بپیچم کافرم

79 توبه داد از هر چه در ره مانعست وز حریم قرب جان را دافعست

80 امر کامل گفت امر حق شمار گر همی خواهی که یابی وصل یار

81 نهی حق دان هر چه مرشد نهی کرد قند نوشی کن چه باید زهر خورد

82 صیقل جانست این ترک هوی از خلاف نفس دل را شد صفا

83 هر کجا باشی به یادش شاد باش از غم دنیای دون آزاد باش

84 ش رط این ره سالکا دانی که چیست آنکه در هستی حق گردی تو نیست

85 خانۀ دل را که هست آن جای یار از غبار غیر دایم پاک دار

86 دایماً با یاد او دلشاد باش نقش غیر از لوح ج ا نت بر تراش

87 هر چه آید بر تو میدان از قضا بر قضای حق بده جان را فدا

88 دایماً جویای وصل یار باش ترک خواب شب بگو بیدار باش

89 مست غ فلت تا بکی ، بیدار شو در بلا و درد و غم هشیار شو

90 کبر و عجب و نخوت و ناموس و نام ترک گو در راه عشق و شو تمام

91 جز خیال دوست در دل جا مده غیر بار عشق او بر جان منه

92 اختیار خود به دست پیر ده بر سر خود یک قدم هرگز منه

93 زهر اگر آید ز دست کاملان نوش دارو خوانش و تریاک دان

94 عجز و مسکینی شعار خویش دان خویش را خواجه مگو درویش دان

95 توتیا کن خاک پای اهل دل نیستی بگزین و هستی را بهل

96 بر هوای نفس راه حق مرو پند نیکو خواه را نیکو شنو

97 هر چه نپسندی تو آن بر خویشتن بر کسی مپسند و بشنو این سخن

98 در طریق عش ق او یکروی باش رو بدریا همچو آب جوی باش

99 از همه لذات نفسانی گذر تا بیابی از وصال حق خبر

100 از خدا غیر از خدا چیزی مجوی بحر چون داری چرا جویی تو جوی

101 این وصیت کردنش ذکر خفی با شرایط کرد تلقین آن صفی

102 گفت این ذکر خفی را ورد ساز در طریقت باش دایم با نیاز

103 شب چو برخیزی تهجد می گراز بعد از آن ذکر خفی کن بیشمار

104 گر تو داری طالبا دل در طلب ی ک زمان مگذار ذکر چار ضرب

105 دل چو صیق ل یافت از ذکر خدا گشت چون آیینه روشن با صفا

106 هر چه باشد ا ندرو بنمایدت دان ک ه رحمانش چو گویی شایدت

107 ساله ا بودم م لازم بر درش گشته محکوم غلام کمترش

108 می کشیدم هیزم مطبخ به دوش گشته بودم بندۀ حلقه بگوش

109 گاه خادم بودم اندر مطبخش گه به پیش اشتران بارکش

110 گ ه مکاری بودم و گه گله بان گاه فراش در آن آست ان

111 روز تا شب پا برهنه گرسنه می د ویدم بهر خدمت یکتنه

112 شب نه فرشم بود و نه بالین سر نه مراد نفس و نه خواب و نه خور

113 اکثر شبها ز روی شوق یار گاه خندان گاه گریان زار زار

114 در مقام عشق و در کوی طلب در ریاضت بود جانم روز و شب

115 در نماز و گریه و ذکر و نیاز برده ام شبها بسی با سوز و ساز

116 اربعی ن ها ب وده ام خلوت نشین بر امی د قرب رب الع المین

117 اندر ین سیر و ریاضات وسلوک سالها بگذشت عمر ما به بوک

118 گه به لطفش ب ود می امی دوار گه ز خوف قهر ، لرزان چون چنار

119 چون ز آلایش مزکی گشت نفس کوکب سعد آمد و بگذشت نحس

120 عاقبت اندر میان کش مکش جذبه عشقش مرا بربود خوش

121 گشت جانم واقف اسرار حق در دلم تابنده شد انوار حق

122 سوی بالا جان من پرواز کرد خویشتن را با ملک انباز کرد

123 ظلمت عالم مبدل شد به نور گشت ظاهر معنی اللّه نور

124 یک جهان دی د م به معنی صد جهان صد هزاران آفتاب و آسمان

125 هر یکی تابنده تر از دیگری هر یک از دیگر به معنی برتری

126 حق تجلی کرد بر من بیجهت در فنای صرف گشتم بی صفت

127 زان فنا چون آمدم دیگر به هوش داد جام دیگر و گفتا بنوش

128 چونکه کردم نوش جام لایزال یافتم ره در نهایات وصال

129 باز دیدم از کمال عشق و ذوق جمله ذرات جهان از تحت وفوق

130 از کم ا ل بیخودی منصور وار هر یکی گویان انا الحق آشکار

131 کرد پرواز از قفس شهباز جان بال برهم زد گذشت از آسمان

132 بیگمان بشنو که من در هر فلک سالها بودم م صاحب با ملک

133 ما حریفان و خدا ساقی شده مست و بیخود از می باقی شده

134 جمله ذرات جهان را زین شراب دیدم از عین الیقین مست و خراب

135 هر یکی را مستی نوع دگر این یکی از مستی و آن یک بیخبر

136 جام ما در یاد حق سا قی شده هر دو عالم جرعۀ باقی شده

137 هر زمان از تاب انو ار لقا می شدم مستغرق جام فنا

138 جان از آن مستی چو می آ مد به صحو می شد از جام تجلی باز محو

139 باز از آنجا جان ما طیران نمود درگذشت از عرش و فرش و هر چه بود

140 آشیان مرغ جان شد لامکان لامکان چه آنچه ناید در بیان

141 صد هزاران دور بی دور و زمان در مقام لامکان بودم مکان

142 ذات حق بی کیف با جمله صفات هر زمان کردی تجلی بی جهات

143 جملۀ ذرات می گشتی فنا باز پیدا می شدی اندر بقا

144 آنچه بر جان و دلم شد منکشف فهم و ایمان کو که گردد معترف

145 باز دیدم جمله عالم شد سراب از تعطش بودم اندر اضطراب

146 در کشیدم جمله را در یک نفس من ندیدم خویشتن را زان سپس

147 چون بکلی از خودی گشتم فنا از حیات جاودان دیدم بقا

148 هستی موهوم شد یکباره نیست کشف شد کاین جمله هستی خود یکیست

149 قطره در دریا فتادن خود فناست عین دریا گشتن و قطره بقاست

150 چون ز خود فانی شدم باقی به حق فارغ آمد جانم از درس و سبق

151 دیدم آنگه خویش بحر بیکران جملۀ ذرات عالم موج آن

152 از ظهور ما جهان قایم شده هر دو عالم مظهر ما آمده

153 هستی ما گشته هستی جهان بی وجود ما همه کون ومکان

154 علم ما گشته محیط هر چه هست ماضی و مستقبل و بالا و پست

155 دایر از ما بوده دوران زمان بی نشان گشته مقید در نشان

156 شرح آن حالت نیاید در صفت گر بگویم صد ه زاران معرفت

157 کی تواند قال گشتن گرد حال در نیابد حال جز اهل کمال

158 خود کجا آید عیان اندر بیان کی توان جستن نشان از بی نشان

159 بحر اندر کوزه کی گنجد بگو حال کامل برتر است از گفت و گو

160 در نیابد جز قدم راز قدم چیست نادیده قدم شرح قلم

161 آنچه می بیند قدم یکدم بحال کی نویسد خود قلم پنجاه سال

162 آن معانی کی شود مکشوف دل کی در آید در عبارات و سجل

163 آنچه دیدم من به چشم دل عیان نیست ممکن صد یکش کردن بیان

164 زانکه نامحدود ناید در حدود بحر مطلق چون در آید در قیود

165 می نیفزاید عبارت جز حجاب سر معنی کی بگنجد در کتاب

166 چون حجاب ذ ا ت می گردد صفات از صفت کی کشف خواهدگشت ذات

167 کشف ای معنی شنو در نیستی چون شوی فانی بدانی کیستی

168 وصف حال خود از آ ن کردم که تا بو که ره یابی به سر اولیا

169 تا مگر پیدا شود در تو طلب راه یابی در مقام قرب رب

170 واشناسی رهنما از رهزنان واقف آیی از طریق رهروان

171 تا بدانی هر که شد جویای گنج می کشد او از برای گنج رنج

172 تا بدانی پیر باید راه را گر همی جویی تو قرب شاه را

173 هر که این ره می رود بی رهنما کی شود با بهره از نور لقا

174 هر که مقتول محبت گشت او خون بهایش حق بود بی گفت و گو

175 تا بدانی طور کشف و حال را تا نگویی فقر قیل و قال را

176 تا بدانی کیست کامل در میان آنکه شد دریای بی قعر و کران

177 کاملان را هست حالاتی چنین گر نداری کشف کن تصدیق این

178 لی مع اللّه کاشف این حالتست من رآنی هم ازین یک آیتست

179 هست سبحانی درین معنی گواه شد اناالحق نص برین بی اشتباه

180 نیست اندر جبه ام جز حق شنو منکر احوال ره بینان مشو

181 هر که دعوی کرد او از دو گواه گشت قاضی عاجزش بی اشتباه

182 چون نبی و هم ولی شاهد شدند دعویم را هر دو مثبت آمدند

183 مدعی را کی رسد انکار آن منکرش گو میکن انکار عیان

عکس نوشته
کامنت
comment