چون نهم سر در رهت یعنی که خاک پاست از جامی غزل 397

چون نهم سر در رهت یعنی که خاک پاست این

1 چون نهم سر در رهت یعنی که خاک پاست این بگذری فارغ ز من آخر چه استغناست این

2 قد توست این یا بلایی بهر جان بیدلان برزمین نازل شده از عالم بالاست این

3 راز عشقت را چه سان دارم درون جان نهان چون ز روی زرد و اشک سرخ من پیداست این

4 دی خرامان می شدی وز هر طرف می گفت خلق دلبری بس چابک و شوخی عجب رعناست این

5 از سگانت دور دوشم مهربانی دید و گفت از رفیقان خود افتاده چرا تنهاست این

6 نیست هیچ از راستی به در طریق عاشقی لیک با طبع کج اندیشان نیاید راست این

7 موج زن شد خاطر جامی ز گوهرهای راز این غزل بشنو که یک گوهر ازان دریاست این

عکس نوشته
کامنت
comment