چون نهفتی آن دو رخ بگشا لب خندان از جامی غزل 189

چون نهفتی آن دو رخ بگشا لب خندان خویش

1 چون نهفتی آن دو رخ بگشا لب خندان خویش جلوه ده بر بیدلان یک غنچه از بستان خویش

2 کس رطب بی خسته کم دیده ست لب از من مدوز تا که سازم آن رطب را خسته از دندان خویش

3 مردم از پیراهنت دیدن چه حاجت زخم تیغ چون به قصد قتل من بالا زنی دامان خویش

4 هر رگم را شد به پیکان تو پیوندی جدا کن ترحم وز تن زارم مکش پیکان خویش

5 من ز تو محروم و افغان من آید سوی تو کاش بتوانم که آیم همره افغان خویش

6 تا نبیند چشم در نظاره ات هر بوالهوس از سیاست ریز خونم بر سر میدان خویش

7 بهر جدول زر دهد خورشید گردون لاجورد چون کند جامی سواد از بهر تو دیوان خویش

عکس نوشته
کامنت
comment