- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون نور رخت از همه سو ظاهر و پیداست ذرات جهان را بولای تو تولاست
2 آن زلف دلاویز بر آن روی دل افروز آشوب جهان آمد و سر فتنه غوغاست
3 دل را ز جهان هیچ تمنای دگر نیست جز دولت درد تو، که آن مقصد اقصاست
4 بالات چو دیدیم دل از دست بدادیم ما را چه گناهست؟ چو این فتنه ز بالاست
5 صد خرقه بیک جرعه دهد صوفی صافی از جام می عشق تو، کان باده مصفاست
6 چون شاهد و مشهود یکی دیدم و دانست در مذهب من اسم همه عین مسماست
7 ای جان، تو اگر طالب یاری بحقیقت با درد درآمیز، که آن عین مداواست
8 از ضعف دل و زردی رخساره میندیش در عشق قدم زن، که ز معشوق مددهاست
9 زان حسن دل افروز ز شوق دل قاسم چون شرح توان داد؟ که ناید بصفت راست