- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون خیال وصل جانان هست سودای محال جان شیدایم ز وصلش گشت قانع با خیال
2 تا ز هستی هست باقی یکسر مو وصل نیست نیست از هستی خودشو گر همی خواهی وصال
3 در میان جان و جانان پرده جز پندار نیست چونکه پندارت نماند هر دو دارند اتصال
4 گر شود صافی ز زنگ غیر مرآت دلت می توان دیدن عیان از دیده جان آن جمال
5 حال اهل دل طلب مفتی، که تا عارف شوی راز عرفان کی شود حاصل ز راه قیل و قال
6 دامن صاحب کمالی گیر و میرو در رهش گر همی خواهی که یابی حال ارباب کمال
7 چون بکنه حسن او کس را اسیری ره نبود در بیان وصف او زان رو زبانها گشت لال