- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون مصور صورت آن جان جانان میکشد دست از صورت نگاری میکشد جان میکشد
2 قید تن جان مجرد بهر جانان میکشد یوسف ما را محبت سوی زندان میکشد
3 این قدر دانسته چشم التفات از ما مپوش چون تغافل بگذرد از حد به نسیان میکشد
4 رو بگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب همچو ماه چارده خورشید نقصان میکشد
5 از برم دل را که زیر بار صد کوه غم است چشم فتان تو با قلاب مژگان میکشد
6 بس که میپیچم به خود زنجیر میآرد برون از جراحتهای من هرکس که پیکان میکشد
7 رتبهٔ رعنایی سروم بلند افتاده است بر زمین چون پرتو خورشید دامان میکشد
8 دل به ذوق زخم شمشیرت در آغوش هوس غنچهآسا یک بغل چاک گریبان میکشد
9 این پریشانی که در دلها پریشان گشته است نیک اگر بینی به آن زلف پریشان میکشد
10 گریه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است قطره چون بسیار شد جویا به طوفان میکشد
11 میفریبد عام شیخ از وجد همچون گردباد خار و خس را سوی خود از باد دامان میکشد
12 ای گرانجان این قدر لاف سبکروحی مزن میشود تیرش ترازو در دل و جان میکشد
13 چون کنم جویا که سیر مجلس نواب را پیشتر دل میکشید اکنون دل و جان میکشد