1 چون چهرهٔ خورشید وَشَش روشن تافت آن تاب به جان رسید و پس بر تن تافت
2 گفتند: «ترا چه بود» دانی که چه بود چون نیست شدم هستی او بر من تافت
1 چه گویم مدح میر دین حسن را دگربار آن حسین پاک تن را
2 دو نور جوهر زهرا و حیدر بروز رزم هر یک صد غضنفر
1 مگر میرفت آن دیوانه دل شاد فتادش چشم بر بقال استاد
2 بدو گفتا که ای مرد نکو نام شکرداری سپید و مغز بادام
1 زلفِ تو سرِ درازدستی دارد چشمِ تو همه میل به مستی دارد
2 امّا دهنت که ذرّهای را ماند یک ذرّه نه نیستی نه هستی دارد
1 تشنه بکشد مرا و آبم ندهد مخمور خودم کند شرابم ندهد
2 چندانکه بگویمش یکی ننیوشد چندانکه بخوانمش جوابم ندهد
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند