1 شود چون جوهر آیینه پیدا، تار میافتد نگردد روشناس آن کس که جوهردار میافتد
2 کند یغما نگاه ناتوان او توانایی به بستر بوی گل، زان نرگس بیمار میافتد
1 تا دیده ز دل، نیم قدم ره به میان است از پرده برآ، چشم جهانی نگران است
2 محروم مهل دیدهٔ امّید جهان را ای آنکه حریمت دل روشن گهران است
1 ز شیرینکاری من، بیستون آباد میگردد قلم در پنجهٔ من تیشه فرهاد میگردد
2 صبا بفرست، اگر مکتوب و قاصد نیست رسم تو به بوی التفاتی خاطر ما شاد میگردد
1 خامه شبی صفحه طرازی گرفت جوهر اندیشه گدازی گرفت
2 مشک رقم شد ز دم عنبرین نافه گشا گشت، چو آهوی چین
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به