1 چون در شب هجر تو فرو شد روزم واندر غم تو نیست کسی دلسوزم
2 آن به که ذخیره از سخن پردازم وز جان به لب رسیده لب بردوزم
1 تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
2 درکش انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا
1 مژده ای دل هان که ما را مژده جان آمدست وز نسیم صبح بوی زلف جانان آمدست
2 تن مزن ای دل! بزن دستی و جان را برفشان زانکه این خوش مژده در دل از ره جان آمدست
1 شاها تویی که خواجه گردون غلام تست هر کار کان به کام تو باید به کام تست
2 ایام وقتی ار نفسی زد به توسنی اکنون چو بندگان سر افکنده رام تست