چون دلم وصل او دوا دارد از جهان ملک خاتون غزل 431

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

چون دلم وصل او دوا دارد

1 چون دلم وصل او دوا دارد از تنم جان چرا جدا دارد

2 دل ز ما برد و قصد جانم کرد ظلم بر ما چنین روا دارد

3 از چه رو آخر آن بت بی مهر دایماً میل بر جفا دارد

4 دلبرا این دل شکسته ی من طمع از دوست مومیا دارد

5 چشم نم دیده در گهرباری مردم دیده را گوا دارد

6 خاک پای تو را به دیده کشم که اثرها چو توتیا دارد

7 رحمتی بر من غریب بکن که به ملک جهان تو را دارد

8 فلک اندر پی جفاست ببین که توقّع ازو وفا دارد

9 نظر از بنده ات دریغ مدار که بجز لطف تو کرا دارد

عکس نوشته
کامنت
comment