چون کمر بسته مه من به سفر بیرون رفت از جامی غزل 106

چون کمر بسته مه من به سفر بیرون رفت

1 چون کمر بسته مه من به سفر بیرون رفت صد دل آویخته از طرف کمر بیرون رفت

2 او قدم می زد و مردم همه در خون بودند که بدان شکل خوش از پیش نظر بیرون رفت

3 نیست این خون روانم ز سر هر مژه اشک جوش زد در دل من خون و ز سر بیرون رفت

4 منع ناصح ز غم عشق ویم بادی بود که ز یک گوش درآمد ز دگر بیرون رفت

5 قطره آب که آمد به دل از پیکانش حرقت از جان و حرارت ز جگر بیرون رفت

6 نیست در حلقه عشاق زبان حیرانم کز زبانی که ازان حلقه خبر بیرون رفت

7 دوش در کلبه جامی ز نم دیده و آه آتش از روزنه و آب ز در بیرون رفت

عکس نوشته
کامنت
comment