1 چون با دل تو نیست … در یک پوست در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
2 بس بس که شکایت تو ناکرده بهست رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
1 … …
2 … …
1 چون اسب به میدان ضرب مینازی از طبع لطیف سحرها میسازی
2 فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب خوب و سره و طرفه و نوش میبازی
1 ترکم چو کمان کشید کردم نگهش دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
2 مه بود رخش عقرب زلف سیهش وز عقرب در قوس همی رفت مهش