1 چون نیست رهی به هیچ سوئی کس را جز خون خوردن نماند رویی کس را
2 هر کس گوید که کردم آن دریا نوش خود تر نشد از وی سر مویی کس را
1 تشنه بکشد مرا و آبم ندهد مخمور خودم کند شرابم ندهد
2 چندانکه بگویمش یکی ننیوشد چندانکه بخوانمش جوابم ندهد
1 مگر میرفت آن دیوانه دل شاد فتادش چشم بر بقال استاد
2 بدو گفتا که ای مرد نکو نام شکرداری سپید و مغز بادام
1 زلفِ تو سرِ درازدستی دارد چشمِ تو همه میل به مستی دارد
2 امّا دهنت که ذرّهای را ماند یک ذرّه نه نیستی نه هستی دارد
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند