چون نیست بخت آنکه من یک دم شوم همراز از جامی غزل 802

چون نیست بخت آنکه من یک دم شوم همراز تو

1 چون نیست بخت آنکه من یک دم شوم همراز تو با دیگران می کن سخن تا بشنوم آواز تو

2 چشمت چو خصم جان شود لب را بگو خندان شود تا ترک جان آسان شود بر عاشق جانباز تو

3 خواهم ز تو گویم غمی لیکن ندارم محرمی کو بخت مقبل تا دمی سازد مرا همراز تو

4 نازی بکن ای غمزه زن گر چه رود جانم ز تن جان من و صد همچو من بادا فدای ناز تو

5 تو طایر قدسی و کس بر تو ندارد دسترس گسترده ما دام هوس کین سو فتد پرواز تو

6 صد دل شکار خود کند صد رخنه در جان افکند از غمزه چون ناوک زند چشم شکارانداز تو

7 چون پرده بگشایی ز رو جامی فتد در گفت و گو تو گلشن حسنی و او مرغ سخن پرداز تو

عکس نوشته
کامنت
comment