چون آب روان نیارمیدن از قدسی مشهدی رباعی 209

1 سخن ز غیر مپرسید بینوایی را که کرده ورد زبان حرف آشنایی را

2 حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است که حرف موج بگویند ناخدایی را

1 ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا

2 مراست جذبه شوقی که هر کجا می‌رم هما به کوی تو می‌آرد استخوان مرا

1 نوای من چو ز صد پرده بر یک آهنگ است چه شد که غنچه صد برگ او به صد رنگ است

2 ز کودکان نکند مرغ روح مجنون رم هنوز در دل دیوانه حسرت سنگ است