چون بامداد بینمت ای ماه دلفروز از جامی غزل 255

جامی

جامی

جامی

چون بامداد بینمت ای ماه دلفروز

1 چون بامداد بینمت ای ماه دلفروز در عیش و خرمی گذرانم تمام روز

2 چون خورهزار رشته بتاب از فروغ خویش چشم مرا ز هر چه نه دیدار خود بدوز

3 بهر گزند چشم خسان برفروز رخ همچون سپند مردمک چشمشان بسوز

4 با غمزه هرکه دید خم ابروی تو گفت تیریست سینه سوز و کمانیست کینه توز

5 عشق از دم فسرده ندارد حرارتی ناید به فصل دی ز هوا گرمی تموز

6 واقف ز عشق و حسن من و تو چو بیندم گوید به صد شگفت که تو زنده ای هنوز

7 جامی به جور تافتی از راه عشق روی ماذاک فی سریعة اهل الهوی یجوز

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر