چون مرا دولت آن نیست که دیدار تو از جامی غزل 682

چون مرا دولت آن نیست که دیدار تو بینم

1 چون مرا دولت آن نیست که دیدار تو بینم به سر کوی تو آیم در و دیوار تو بینم

2 من که باشم که توانم گلی از باغ تو چیدن اینقدر بس که یکی خار ز گلزار تو بینم

3 تا شدی شهره چو خورشید همه ماهوشان را ذره سان بی سر و پا گشته هوادار تو بینم

4 زاهدان در هوس طوبی و اندیشه جنت من در آن غم که چه سان قامت و رخسار تو بینم

5 چون به راه تو شود خاک تنم باد سلامت چشم خونبار که باری قد و رفتار تو بینم

6 تویی آن یوسف ثانی که عزیزان جهان را جان نهاده به کف دست خریدار تو بینم

7 نرسد هیچ کس ای جان به گرفتاری جامی زین همه عاشق بیدل که گرفتار تو بینم

عکس نوشته
کامنت
comment