1 چون دوست نماند دل و جانیم همه چون تن برود روح و روانیم همه
2 گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ عین همهایم، اگر بداینم همه
1 نیست در آبگینه آتش و آب بادهشان رنگ میدهد، دریاب
2 باده نیز اندر اصل خود آبیست کآفتابش فروغ بخشد و تاب
1 آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست وآنکه مرا میکشد در غم خود، آن یکیست
2 نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال آیت دردش پرست، نسخهٔ درمان یکیست
1 رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟ که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها
2 برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها