1 چون من به ره سخن فراز آیم خواهم که قصیدهای بیارایم
2 ایزد داند که جان مسکین را تا چند عنا و رنج فرمایم
3 صد بار به عقده در شوم تا من از عهدهٔ یک سخن برون آیم
1 ای به دیدهٔ دریغ خاک درت همه سوگند من به جان و سرت
2 گوش را منتست بر همه تن از پی آن حدیث چون شکرت
1 عشق تو دل را نکو پیرایهایست دیده را دیدار تو سرمایهایست
2 تیر مژگان ترا خون ریختن در طریق عشق کمتر پایهایست
1 ای کرده خجل بتان چین را بازار شکسته حور عین را
2 بنشانده پیاده ماه گردون برخاسته فتنهٔ زمین را