- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی چو شمع استادهام گریان که خواهد کشتنم روزی
2 از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده میریزد که چون صبح از دلم سر میزند مهر دلافروزی
3 نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع اگر بودی من بیخانمان را بخت فیروزی
4 ندارم در شب هجران درون کلبهٔ احزان به غیر از نالهٔ دم سازی ورای گریهٔ دلسوزی
5 ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی دل غمپروری داریم و جان محنت اندوزی
6 دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو که میخواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
7 نبودی بینظام این نظم صبیان تا به این غایت اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی