1 چون دید که تن را به غمش تاب ورکی ست شد دور که در دعوی عشق تو شکی ست
2 واکنو که چو مو گشته ام از عشق میانش آمد که میان من و تو هر دو یکی ست
1 عمری که در این هجر جگر سوز گذشت بر جان و دلم چو تیر دلدوز گذشت
2 روزی گفتی به وصل ما دیررسی شد دیر و از آن دیر بسی روز گذشت
1 چو این سخن بشنیدم ز لفظ آن دلدار ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
2 به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
1 اگر شکایتم از هجر یار باید کرد نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
2 وگر نثار ره وصلش اختیار کنم نه در اشک که جانها نثار باید کرد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به