-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون سلامان با همه حلم و وقار کرد در وی عشوهٔ ابسال کار،
2 در دل از مژگان او، خارش خلید وز کمند زلف او، مارش گزید
3 ز ابروانش طاقت او گشت طاق وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق
4 نرگس جادوی او خوابش ببرد حلقهٔ گیسوی او تابش ببرد
5 اشک او از عارضش گلرنگ شد عیشش از یاد دهانش تنگ شد
6 دید بر رخسار او خال سیاه گشت از آن خال سیه حالش تباه
7 دید جعد بیقرارش بر عذار ز آرزوی وصل او، شد بیقرار
8 شوقش از پرده برون آورد، لیک در درون اندیشهای میکرد نیک
9 که مبادا گر چشم طعم وصال طعم آن بر جان من گردد وبال
10 آن نماند با من و، عمر دراز مانم از جاه و جلال خویش باز
11 دولتی کن مرد را جاوید نیست بخردان را قبلهٔ امید نیست