- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی
2 تا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوش کاش برداری و بر گردن دلها فکنی
3 عقدههایی که بدان طرهٔ پرچین زدهای کاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنی
4 چون به هم برفکنی طرهٔ مشکافشان را آتشی در جگر عنبر سارا فکنی
5 گر تو زیبا صنم از پرده درآیی روزی کار خاصان حرم را به کلیسا فکنی
6 وقتی ار سایهٔ بالای تو بر خاک افتد خاک را در طلب عالم بالا فکنی
7 گفتی امروز دهم کام دل ناکامت آه اگر وعدهٔ امروز به فردا فکنی
8 گر تو یوسفصفت از خانه به بازار آیی دل شهری همه بر آتش سودا فکنی
9 تیغ ابروی تو را این همه پرداختهاند که سر دشمن دارای صفآرا فکنی
10 ناصرالدین شه غازی که سپهرش گوید باش تا روزی زمین گیری و اعدا فکنی
11 چارهٔ آن دل بیرحم فروغی نکنی گر ز آه سحری رخنه به خارا فکنی