شد به نقش هستی خود بند شیخ خودپسند از جامی غزل 262

شد به نقش هستی خود بند شیخ خودپسند

1 شد به نقش هستی خود بند شیخ خودپسند ماند محروم از تماشای جمال نقشبند

2 کور شو گو دیده خودبین که بهر آن جمال چرخ مجمر آفتاب اخگر بود انجم سپند

3 کی کند باور که نوشیده ست خضر آب حیات مرده ای کز مشرب مردان نباشد بهره مند

4 اهل دل آیینه اند ای شکل نامطبوع خویش دیده در آیینه طعن و لعن بر آیینه چند

5 آن که تف بر آینه افکند چون در آینه دید روی زشت خود تف هم به روی خود فکند

6 پست همت را ز بالا واردی ناید فرو گر شکافد سقف مسجد را به اوراد بلند

7 خواجه صفرایی ست زان رو تلخکام و خشک لب مانده آب شور جویان بر لب دریای قند

8 شانه کاری را شمارد از محاسن شیخ شهر جای آن دارد که گردد پیش رندان ریشخند

9 دست بگسل جامیا از رشته تسبیح زرق زانکه نتوان صید مقصودی گرفتن زین کمند

عکس نوشته
کامنت
comment