شد چشم جهان روشن و جانها همه از مجد همگر قصیده 38

مجد همگر

آثار مجد همگر

مجد همگر

شد چشم جهان روشن و جانها همه خرم

1 شد چشم جهان روشن و جانها همه خرم از طلعت فرخنده نوئین معظم

2 آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم

3 وان شید که در عهد وفاقش نتواند بادی که ز گلزار کند برگ گلی کم

4 لطفش صفت جنت و قهرش اثر نار مهرش عوض نوش چو کینش بدل سم

5 ای عقده بیداد ز تهدید تو واهی وی قاعده داد به تائید تو محکم

6 بر دیده نرگس فکند امنیتت خواب وز پشت بنفشه ببرد راستیت خم

7 باد ار دل غنچه بشکافد پس از این صبح در عمر نیارد که ز بیم تو زند دم

8 تیمار یتیم صدف ار بحر ندارد قهر تو ز دریا نگذارد اثر نم

9 بر ملک سلیمان چو نفاذ تو روان شد مگذار که هر دیو برد دست به خاتم

10 تا سایه عدل تو بر این بوم وبرافتاد خور تیغ نمی یارد باکوه زدن هم

11 در ملک جهان نام نکو جوی که آن به از دولت اسکندر و از مملکت جم

12 در پارس نظر کن به ترحم که بیابی از گوشه نشینان وی اقبال دو عالم

13 از باد ظفر رایت فتحت چو بجنبد مه طاسک زر باشد و شب گیسوی پرچم

14 بدخواه تو خود نیست و گر هست چه باشد با عرض تو کز فطرت اصلی ست مکرم

15 از حمله روئین تن بدخو چه گشاید بانهمت دستان و نکورائی رستم

16 من بنده که با نسبت دریای ضمیرم بی مایه بود معدن و بی مایه بود یم

17 چون یافتم از تو شرف پرسش و دیدار اسباب فراغ آمدم آن روز فراهم

18 در زادن خود شعر ز من خواستی آن روز ای زادن تو منصب ذریت آدم

19 چون گفتمی آن روز ثنای تو که بودم دل از غم تو خسته و جان سوخته غم

20 بودند مقدم پس از اصحاب سخن لیک از روی تقدم منم امروز مقدم

21 هم در کف من خاصیت موسی عمران هم در دم من معجزه عیسی مریم

22 زین مایه سخن بس که بزرگان سخندان گویند که بر مجد سخن گشت مختم

23 از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی کو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم

24 این بنده رهی پیش گرفته است کزین پس نز مهر کند مدح و نه از کینه کند ذم

25 تا مدح بود سیرت تو باد ممدح تا ذم بود اعداء تو باشند مذمم

عکس نوشته
کامنت
comment