با این جمال همدم مستان عشق شو از جامی غزل 794

با این جمال همدم مستان عشق شو

1 با این جمال همدم مستان عشق شو یک بار الست گوی و هزاران بلی شنو

2 در جام می ز لعل تو یک شمه یافتم اسباب علم و فضل به میخانه شد گرو

3 جز تخم آرزوی تو در دل نکشته ایم فرخنده ساعتی که رسد کشته را درو

4 گفتم تمام خرمن عمرم به باد شد لعلت به خنده گفت که بر ما به نیم جو

5 با این فسردگی نتوان راه عشق رفت دستی بزن به دامن مردان گرمرو

6 خواهی که نقد حال تو گردد حدیث عشق این نکته می شنو ز حریفان و می گرو

7 جامی فسانه های کهن ذوق ده نماند اسرار عشق تازه کن از گفته های نو

عکس نوشته
کامنت
comment